آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

روز جمعه ( شهر زیبای من )

امروز جمعه ست و مثل همیشه بابایی جونمم خونه ست بعد از خوردن صبحونه و یه کوچولو شیطونی آماده شدم و با مامی و بابایی جونم رفتیم ددر رفتیم کنار رودخونه که آبش خیلی زیاد شده بود، بابایی که فوری یاد بچگی هاش افتاد کفش هاشو درآورد رفت تو آب واقعا رودخونه ی قشنگی بود منم یه کوچولو آب بازی کردم همش میگفتم: اومدیم رودخونه... مامی میگفت: شما از کجا میدونی اسم اینجا رودخونه ست باهوش من... از این جلبک ها خوشم نمی اومد همش می پرسیدم: این ها چیه؟؟؟ راستی؛ امروز از صبح مامی داشت میخوند و میگفت: آسمون آبی .... زمین پاک ... حق همه ی ما بچه هاست منم باهاش تک...
30 مرداد 1394

شیرین زبوووووووووون و لجباز

شیرین زبونی میکنم اونقدر که مامی و بابایی همش میخوان بخورن منو دیروز صبح از خواب پا شدم، میگم: سلام... صبح بخیر مامانی... خوبی؟؟؟ بعدش یهویی گفتم: مامانی بزرگ شدی؟؟؟ مامان این ریختی شد و گفت که آره!!! منم فوری خندیدم و گفتم نه؛ آتریسا خوشگله بزرگ شده اون روزی از خواب بعدازظهر بیدار شده بودم، بدون اینکه حرفی بزنم همینجور داشتم به مامی و بابایی که بیدار بودن و حرف میزدن نگاه میکردم یهویی مامی جونم چشاش افتاد به اتاق و دید که من خودم و کج کردم و دارم به این ور نگاه میکنم کلی خندیدن و دوتایی اومدن سمتم؛ منم بدو بدو پریدم رو تختم و گفتم: داشتم مامان و بابا رو میدیدم... کلی فدام شدن و بوووووووووووسم کردن و ا...
28 مرداد 1394

روز دختر و خاطرات این چند روز که نبودیم

روز همه ی ما فرشته های کوچولو مبارک اول از همه من و مامی از همه ی دوستای گلم معذرت میخوایم، آخه چند روزی نبودیم و نت هم نداشتیم یعنی با گوشی مامی جونم می اومد ولی خب نمی تونست جواب بده این چند روز یه مسافرت کوچولو به شمال داشتیم که من عاشق اونجام سه شنبه بود که راه افتادیم، مثل همیشه فوری خوابم برد و بعد از دو سه ساعت خواب شیرین بیدار شدم و از مامی پرسیدم کجاییم؟؟؟ دریا رسیدیم مامی هم همش میگفت نه ، تازه رسیدیم به جنگل زیبا و مونده تا دریا....... این هم شیطونی های من تازه از خواب پا شدم بعد از کلی شیطونی و یه کوچولو نون و پنیر خوردن با...
25 مرداد 1394

ادامه ی خاطرات این چند روز...

خب اون روزی کلی با بابایی جونم بازی کردم، ولی نیست که تازه از خواب بیدار شده بودم، خیلی سرحال نبودم داریم چاله میکنیم اینجا فهمیدم که چقدر شن بازی دوست دارم موج اومد و چاله مون خراب شد پر از آب شد دیگه حسابی شن بازی میکنم، با پا هم میرم بابایی داره اسم خوشگلم رو مینویسه، منم کمکش میکنم یه موج اومد و فوری اسمم و پاک کرد منم اینجوری شدم اینجا هم دارم ادای بابایی رو درمیارم یه کوچولو صدف بازی میکنم ...
25 مرداد 1394

آخرین روز شمال

روز آخر بود که شمال بودیم و فردا باید برمی گشتیم اون روز من خیلی اصرار داشتم که بابایی واسم اسکوتر بخره؛ بابایی مهربونم هم گفت که باشه عشقم؛ یه خوشگل واست میخرم عزیزم؛ کادوی روز دختر گلم رفتیم فریدونکنار و یه دونه سبز رنگ رو انتخاب کردم و اومدیم....... همش از بابایی تشکر میکردم و میگفتم مررررررررررررررررررسی بابا جونم دیگه ظهر شده بود، یه کوچولو لالا کردم و بعد رفتم واسه آخرین آب بازی لب دریا اومدم لب دریا؛ بابایی گفت که بیا واسه خوشگل خانومم یه سد درست کنم آخه وقتی موج میخوره تو صورتم بدم میاد این هم استخر کوچولوی من چقدر دوست داشتم، از استخرم می رفتم...
25 مرداد 1394

پنج شنبه و جمعه ای که گذشت...

پنج شنبه مامی با عمه زهرایی قرار گذاشتن که با هم بریم پارک، رفتیم دنبال عمه و مامی جونم رفت تا با مامان بزرگ سلام کنه مامان بزرگ هم که از دیدن ما کلی خوشحال شده بود اومد و به من گفتش که بیا تو عزیزم وااااااااااااای منم که از مامی قول گرفته بودم بریم پارک همچین زدم زیر گریه و همش میگفتم: نه... بریم پارک... بریم پارک خلاصه مامی هر کار کرد من آروم نمیشدم آخه همش می ترسیدم که وای نکنه نریم پارک تا اینکه راه افتادیم؛ اون موقع یه بوس واسه مامان بزرگ فرستادم و گفتم: بابای خلاصه رفتیم پارک کودک و یه کوچولو بازی کردم بعد با عمه زهرا جون رفتیم پارک قوری، که من تا حالا نرفته بودم ، چقدر ذوق کردم و واسه اولین بار از سرسره...
17 مرداد 1394

اولین رنگین کمونی که از نزدیک دیدم.........

این روزها اینقدر شیطونی میکنم و البته؛ شیرین زبونی... همه ی وقت مامی شده ... من واسه همین مامی جونم خیلی کم میاد نت اون روزی یهویی هوا عوض شد، باد اومد... ابر اومد... یه کوچولو بارون خوشگل اومد... و از همه مهمتر دو تا رنگین کمون خوشگل تو آسمون دراووووووومد مامی جونم میخواست بره لباس ها رو بندازه بالا پشت بوم تا هوا بخورن و خشک بشن  یهویی اومد پایین و به من و بابایی گفت که واااااااای؛ یه جفت رنگین کمون خوشگل و هفت رنگ تو آسمونه من و بابایی هم فوری رفتیم بالا و کیف کردیم... این هم منم، آفتاب هم از اون ور در اومده بود و زل زده بود به چشای مــــــن این...
13 مرداد 1394

علاقه من به کتاب و بازی ترامپولین... بپر... بپر

چند وقتی هست که مامی و عمه زهرا جونم؛ عضو کتابخونه شدن  هر وقت هم میریم، من فوری میگم: مامان کتاب جدید بخره دیروز هم رفتیم و منم فوری کتاب رو از مامی گرفتم و بردم دادم به عمو تا ثبت کنه و بعد بریم وااااای کتاب رو گرفتم دستم و بعدش زدم زیر بغلم، مامی میخواست بخوردم همش هم به مامی میگفتم: عکس نگیر... عکس نگیر... عمه زهرا هم کلی از این حرف من میخندید مامی واسه این مدل زیر بغل زدنم کلی فدام شد عید نوروز وقتی بهبهان بودیم، با بابا جونم یه بار رفتم ترامپولین و خیلی خوشم اومد؛ ولی بابا جونم پیشم بود وقتی اومدیم خونه یه روز با مامی رفتیم تا بپر بپر کنم،...
6 مرداد 1394

نی نی جونم؛ مریض شده...

دیشب مامی و بابایی داشتن؛ خندوانه رو میدیدن، منم داشتم نی نی بازی میکردم یهویی مامی به من نگاه کرد و فوری به بابایی اشاره کرد که ببین پرنسس آریایی من داره چقدر ناز بازی میکنه دو تا اسم جدید دارم: پرنسس آریایی عروسک کوچولوی ایرانی مامی جونم هر وقت بخواد خیلی لوسم کنه، اینجوری صدام میزنه خب؛ مامی جونم فوری دوربینش رو آورد و مثل همیشه منو شکار کرد ببینم بین شما دو تا کدوم و بدم به نی نی اینجا، سرم رو آوردم بالا و یهویی مامی رو دیدم که این ریختی شدم ولی باز به کارم ادامه دادم ...
6 مرداد 1394
1